
حکایت خبرنگاری که از جبر روزگار چاقوتیزکن شد
۷۶ سال از خدا عمر گرفته و قامتش خمیده شده؛ اما غیرتش او را ناگزیر به حملِ همچنانِ چرخ چاقوتیزکنی در سرما و گرمای کوچههای شهر کرده است. عموسیفا... با جثه نحیفش دهپانزدهکیلو بار را به دوش میکشد تا نان حلال و داروی حلال را برای همسرش به نیروی بازو به خانه ببرد!
اما چاقوتیزکن باغیرت ما از آغاز پیشهاش این نبود؛ سیفا... عسگری ساکن محله بهمن مشهد سیسالی میشود که خبرنگاری را کنار گذاشته و از این شغل، به دستهای عکس سیاهوسفید و سربرگهای کاهی روزنامهای که در آن کار میکرده و تودهای خاکستری و محو از خاطرات خوش حرفهاش قناعت میکند؛ و حالا روز زمستانیاش از کسبوکار زده و دعوت ما را به ساعتی گپ خودمانی پاسخ داده است تا از گذشته و اکنون بگوید و از زندگی که گذران آبرومندش ساده نیست.
حیای پدر؛ مانع از درمان!
ظاهر بیآلایشش، هوش خبرنگاری او را بازدارنده نیست و میداند برای این گفتگوی محلی باید از کجا شروع کند؛ عمو سیفا... که سال ۱۳۱۵ در ابهرِ زنجان به دنیا آمده، میگوید: سهسالگیام هم زمان شد با شروع جنگ دوم جهانی که آبله جفت چشمهایم را نابینا کرد.
پدرم که آژانِ نظمیه بود، مرا به تهران برد، اما تا پنجسالگی درمان نشدم و نمیدیدم. وقتی جنگ جهانی آرام شد، از خارج دکتر آوردند تا زخم و کچلی و از این قبیل بیماریها را درمان کند. یکماه در بیمارستان فارابی تهران بستری شدم که پرستار هر روز مرا به حمام میبرد و لباسم را عوض میکرد. آنها چشم چپم را درمان کردند، اما چشم راستم را گفتند عفونتش به مغز رسیده و باید چشم کسی را که مُرده به من پیوند بزنند.
سرنوشت انگار میخواسته بردباری او را به دیگران اثبات کند که یک دیدهاش را هرگز برنمیگرداند، چون «پدرم خجالت میکشید از کسانی که نزدیکانشان را از دست دادهاند، طلب اهدای عضو کند، این بود که از بیمارستان ترخیصم کرد. در فارابی خیلی رسیدگی میکردند و حتی موقع ترخیص صدتومان پول و لباس نو به من دادند.»
بهناچار جلوی تحصیلم را گرفتند!
خردسالی هممحلهای ما با یک چشم بینا میگذرد تا زمانیکه وارد مکتب میشود و بعد از مدتی هم که دبستانها نیز چون دیگر مظاهر جامعه نوی آن روزگار سربرمیآورند، به دبستان میرود.
میگوید: کلاس دوم را که قبول شدم، جایزهای به من دادند؛ یک جفت گیوه به قیمت یکقران. اما بعد جلو آمدنم را به مدرسه گرفتند؛ از چشم سالمم خون میآمد و گفتند که ممکن است در مدرسه تنها چشمم از بین برود.
عمو سیفالله ادامه میدهد: در تهران خانه ما در میدان فوزیه نظامآباد بود، آن روزها هنوز بیابان بود اما آباد شد و بعدها مسجدی بهنام مسجد امامحسین(ع) نام خود را به میدان داد. ترکتحصیل که کردم، در آهنگرییکی از همسایههایمان در دروازه شمران مشغول به کار شدم. او میگوید: در آهنگری با پتک و کوره و دَم، چاقو و داس و تبر و بیل و کلنگ میساختیم؛ هنوز برق نبود و کوره با زغالسنگ و چوب میسوخت.
برای چند روزنامه خبر میفرستادم!
درگیری با آهن و پتک و سندان تا ۲۰ سالگی هممحلهای ما را رقم میزند که روز دیگری از راه برسد و پیشه دیگری؛ میگوید: پدرم که بازنشسته شد، به ابهر برگشتیم. روزی یک آگهی در روزنامه دیدم که برای جذب خبرنگار چاپ کرده بودند.
به «کیهان» رفتم و آزمونی نوشتنی دادم و قبول شدم. نخستین گزارش من در همین روزنامه کیهان چاپ شد. مغازهای در ابهر اجاره کردم و شدم فروشنده روزنامه «کیهان» و بعد «آیندگان» و ...؛ انقلاب که شد، روزنامه «جمهوری اسلامی» هم اضافه شد. خود آنها که مطالبم را در کیهان دیده بودند، نامه فرستادند و پیشنهاد همکاری دادند؛ هم خبرنگار بودم و هم توزیعکننده. در کنار روزنامه کتابهای مذهبی هم از حوزه علمیه قم برایم میفرستادند که میفروختم.
در کیهان هم خبرنگار بودم و هم توزیعکننده. کتابهای مذهبی هم میفروختم
خبرنویس ِعکاس!
عمو سیفا... میگوید: سالهای خبرنگاریام در استان زنجان و شهر ابهر گذشت؛ از جلسات استانداری و فرمانداری یا سخنرانیها و افتتاحیهها و برنامههای جشن و سرور خبر تهیه میکردم و گاهی با دوربینی که همیشه همراهم بود، عکس هم میگرفتم و برای روزنامه میفرستادم. بعد از انقلاب هم خطبههای نماز جمعه به سوژههایم اضافه شد.
او صحبت جالبی را هم پیش میکشد: شاگردی داشتم که او را برای تهیه خبرهای ورزشی میفرستادم. خبرها و عکسهایش را برای کیهان ارسال میکرد و بعدها پیشرفت زیادی کرد؛اوگوینده اخبار ورزشی صدا و سیما شد.
خبرنگارِ روزگارِ رفته، یک اصل را همیشه در کارش مدنظر داشته است، خودش آن را اینگونه بیان میکند: بهطور کلی به جایی نمیرفتم و خبرهایی را پوشش نمیدادم که کسی درباره مملکتم حرف عوضی بزند.
پیشهای که دوست میداشتم
در گذر یادها او تکماجراهایی را به خاطر میآورد که به غم غربت امروزش گره خورده است؛ گرهی سفت و سخت که بیانش هم نکند باز میتوان آن را حدس زد. اینکه با چاپ خبر برفی که شهرداری شهرش فراموش کرده از خیابانها بروبد، آنها را واداشته بولدوزر بفرستند و کمکاریشان را جبران کنند؛ عکسش را نشانمان میدهد.
ماجرای مرد و گرگ در میان خاطراتِ خوشِ پیشه پیشینش داستان دیگری است که شنیدن یا خواندنش خالی از لطف نیست؛ «برای کاری به آبادی خرمدره رفته بودم؛ یک لحظه متوجه شدم مردم دادوبیداد میکنند. وقتی به آنها نزدیک شدم، دیدم مردی با یک گرگ گلاویز شده است.
گرگ به او حمله کرده بود و مرد، حیوان را بغل زده و گلویش را میفشرد تا اینکه خفه شد. عکسی از آن صحنه گرفتم و برای کیهان فرستادم که بهخاطرش از من تشکر کردند.» سیفا... عسگری از خوبیهای کارش اینگونه میگوید: خبرنگاری باعث شد علاوهبر فارسی و ترکی که میدانستم، کمی، در حد حال و احوالپرسی، عربی یاد بگیرم. مسئولان هم به خبرنگاران احترام میگذاشتند و جلوی آدم بلند میشدند و چای و شیرینی تعارف میکردند.
گذاشتمش کنار...
اما این پیشه همیشه نیست و بعد از حدود ۲۵ سال کنارش میگذارد. تعریف میکند: حدود سال ۶۰ بود و درگیریهای منافقان با نظام. در خیابانها تیراندازی میشد و گاهی زن و بچه مردم بیگناه که ربطی به درگیری نداشتند، طعمه تیراندازی منافق میشدند.
دیدن یکی از این خونریزیها حالم را بد کرد؛ بهطوری که دست و پایم بیحس و ناتوان از حرکت شد. این بیماری باعث شد تصمیم بگیرم دیگر خودم را درگیر خبرنگاری نکنم؛ به روزنامههایی که برایشان مطلب میفرستادم نامه نوشتم و انصرافم را اعلام کردم.
مدتی از بیماری یا هراس غمگین عموسیفا... از دیدن خون و جنون میگذرد تا اینکه دوباره توانایی حرکت پیدا میکند و جوهر کار را پیش روی میگذارد؛ مرد است و انتخاب دیگری ندارد؛ «چاقو تیزکردن را از دوران بچگی و کار در آهنگری یاد گرفتهبودم، این شد که یک چرخ دستی را به دوشم انداختم و در خیابانها و کوچهها کاردهای مردم را تیز میکردم.»
بچههایم را به دانشگاه فرستادم
پیرمرد زحمتکش محله بهمن آدم ناشکری نیست، او خوشحال است که نان حلال میخورد و با روزی حلالش بچههایی صالح تحویل اجتماع داده است؛ «با پول زحمتکشی سهدختر و دوپسر بزرگ کردهام که همگی درسخواندهاند؛ یک دخترم ماما، یکی مدیر یک شرکت صنعتی و یکی دانشجوی انصرافی و خانهدار است و دو پسرم هم که با تریلی و تاکسی کار میکنند، دیپلم دارند.»
او با ازدواج یکی از دخترانش و سکونت در مشهد، راهی شهر امامرضا (ع) میشود و در محله بهمن زندگی دیگری را آغاز میکند؛ «سال ۷۰ خانهای در بولوار بهمن بهقیمت یکمیلیونتومن خریدم و با همسرم اینجا ساکن شدیم. حالا در مشهد چاقو تیز میکنم و با درآمدش زندگی سادهمان را میچرخانم و داروهای همسرم را که فشارش پایین است تهیه میکنم؛ چون اهل تجملات نیستیم خرجمان درمیآید.»
با پول زحمتکشی سهدختر و دوپسر بزرگ کردهام که همگی درسخواندهاند
درباره همسایههایش هم میگوید: همسایههای باصفا و بامعرفتی داشتیم که یکی کاشیکار حرم بود، دیگری کارمند بهزیستی، یکی در چاپخانه قرآن کار میکرد و... حالا از آن قدیمیها چند خانواده بیشتر باقی نماندهاند که با آنها رفتوآمد داریم و مرا عمو صدا میزنند.
این چرخ مگر چقدر جا میگیرد!
عمو سیفا... هفتروز هفته و چهار فصل سال را کار میکند و کار میکند و باوری هم به تعطیلات ندارد. او وقتی خسته از تلاش معاش روزانه به خانه چهلمتریِ [بهقول خود او] فرسودهاش برمیگردد، دلش قرص از این است که مثل بعضی از جوانها نداری را بهانه خلاف نمیکند؛ هرچند گاهی این دل بزرگ اندوهگین میشود از بعضی رفتارها؛ «در سرمای زمستان گاهی گوشهای زیر آفتاب مینشینم و استراحت میکنم، اما پیش آمده که ماموران سدمعبر از راه رسیدهاند و چرخ چاقوتیزکنیام را با خودشان بردهاند. آنها توجهی به اعتراضم نکردند، البته پیش رئیسشان که رفتم، گفتم این چرخ مگر چقدر جا میگیرد! او هم خیلی خوب برخورد کرد و به مامورهایش گفت که با این آقا کاری نداشته باشید.»
خبرنگار پیشین انگار جرقهای در ذهنش زده میشود که تاریخی شفاهی را برایمان بازگو میکند: این واحد جلوگیری از سدمعبر گمانم اوایل دهه ۳۰ بود که راه افتاد؛ اولش با نجارها و آهنگرها و کلهپزیها و ایندست مشاغلی که وسایلشان را بیرون مغازه و داخل پیادهرو میگذاشتند برخورد میکرد و کاری به دستفروشها نداشتند؛ میگفتند: صفای مملکت به داد و ستد است! مدتی بعد هم که به یاد دستفروشها افتادند، مامور بهآرامی از فروشنده دورهگرد میخواست که برای کاسبی به کوچههای فرعی یا مثلاً پشت پارک برود، اما امروز برخوردها فرق کرده است.
بنویسید تا عبرت بگیرند!
پیرمرد بارها انگار که حرفهایش را فراموش کند، از ما میخواهد گفتگویمان را طوری بنویسیم که برای جوانها آموزنده باشد؛ میگوید: بنویسید که «این پیرمرد در این سن و سال هنوز کار میکند» تا جوانها عبرت بگیرند وتا هر سنی پی کسب و کار حلال باشند؛ خود من در خبرنگاری بیشتر چیزهایی مینوشتم که باعث عبرت باشد. بنویسید تا گمراهان و خلافکاران...
آی آدمها...
عمو سیفا... کسی است که در این سن و سال هنوز کار میکند؛ بلکه پندی بدهد تنآسایان یا آدمهای ناسپاس را. همان پیرمرد دوستداشتنی محله ما که برایش خبرنگاری و چاقوتیزکنی هر دو کار است؛ هرچند یکی را بیشتر دوست داشته باشد.
و شاید خشنود است از اینکه با درآمد حلالش توانسته همه شهرهای ایران را بگردد و با لهجههای گوناگون و نشانی خیابانهای مختلف آشنا شود. همان کسی که وقتی قامت نحیفش را میبینیم، احتمالا به خود خواهیم گفت: دیگر بس است! هر که قرار بود پند بگیرد، گرفت و سنگ هم که قرار نیست از میخ آهنین حتی اثر خاصی بگیرد! و از خود و دیگران خواهیم پرسید لابد: وقتش نیست که عموسیفا... استراحت کند؟!
* این گزارش یکشنبه، ۳ بهمن ۹۱ در شماره ۳۹ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.